شوک فرهنگی معکوس، سمت تاریک زندگی در خارج از کشور است

نقاط عطفی در زندگی وجود دارد که با وضوح بیشتری از آنچه دوست دارید به یاد می آورید. یکی از من: 29 ژوئن 2016، زمانی که مطمئن بودم دارم می میرم. ساعت 3 صبح بود و من در آمستردام بودم، در پایان دوره شش ماهه تحصیل در خارج از کشور. در عرض چند ساعت، قرار بود سوار هواپیمای خانه به کانادا شوم، اما آنجا بودم. گونه داغی که روی صندلی توالت سرد فشار داده شده و هوا نفس می کشد. به شدت می لرزیدم که – در بین حملات استفراغ – سپاسگزار بیمه دانشجویی بین المللی بودم که مطمئناً برای سوار شدن با آمبولانس به اورژانس نیاز داشتم.

به عنوان یک روانشناسی جزئی، طبیعتاً تحقیقات بیشتری انجام دادم و به زودی کار دکتر جانیس آبربنل را پیدا کردم. او در مورد تأثیر ذهنی زندگی در خارج از کشور تحقیق کرد و ادعا کرد که مسافران جوان اغلب برای رویارویی با چالش‌های احساسی شدید ناشی از انتقال فرهنگی آمادگی ندارند. آبربانل نوشت: چیزهایی مانند دلتنگی برای خانواده ای که در خارج از کشور ساخته اید، احساس اینکه نمی توانید واقعاً اوقات دوری خود را برای مردم در خانه توضیح دهید، آرزوی آزادی سفر، درک اینکه فرهنگ خود را دوست ندارید – همه اینها می تواند بسیار طاقت فرسا باشد. و استرس عاطفی ناشی از آن می تواند در توانایی مغز شما برای حل مسئله تداخل داشته باشد و بیان اضطراب خود را در قالب کلمات یا یافتن دیدگاه چالش برانگیز کند. احتمالاً به همین دلیل است که علائم شوک فرهنگی معکوس می‌تواند به سرعت ظاهر شود، به‌ویژه برای افرادی مانند من که از سرعت پایین‌تر زندگی درست به جامعه‌ای همیشه فعال برگشته‌اند.

من آمستردام را به خاطر دزدیدن تکه‌های من سرزنش نمی‌کنم – فقط کاش می‌دانستم چگونه بعد از پرواز به خانه دوباره خودم را جمع و جور کنم. شش سال طول کشید، داروهای ضدافسردگی فوق الذکر (بله، من هنوز آنها را مصرف می‌کنم)، و مقدار زیادی درون نگری، اما بالاخره احساس می‌کنم دوباره سالم هستم. سفر همچنان معنی‌دارترین راه برای گذراندن وقتم است – حتی اکنون بخش بزرگی از کار من است – و من بدون ترس این کار را انجام می‌دهم، زیرا می‌دانم که گذرنامه‌های فیزیکی و عاطفی‌ام را بسته‌بندی کرده‌ام و آماده سفر هستم.



منبع

توصیه ابربانل؟ به دانش‌آموزان – یا واقعاً به هر کسی که زمان قابل توجهی را در خارج از کشور سپری می‌کند – یک «گذرنامه احساسی» بدهید که شامل آگاهی، دسترسی به مشاوره یا درمان، و مهارت‌های مقابله با قبل است. و بعد از سفر مدرسه من هیچ یک از اینها را ارائه نکرد، اما صادقانه بگویم، مطمئن نیستم که بداند به آن نیاز دارد. شما نمی‌توانید چیزهایی را که نمی‌دانید خراب هستند را اصلاح کنید، به همین دلیل است که شوک فرهنگی معکوس باید بخشی از گفتگوی سفر باشد. امیدوارم بتوانم به شروع آن از اینجا کمک کنم: برای مدت طولانی، خجالت می‌کشیدم آشکارا در مورد آنچه از سر گذرانده‌ام صحبت کنم، اما می‌خواهم روشن کنم که چگونه اتفاقی که برای من افتاد می‌تواند برای دیگران بیفتد و می‌کند.

من از داشتن نامی برای چیزی که تجربه می کردم بسیار راحت بودم – حتی اگر نام خانوادگی نباشد.

این اولین حمله پانیک بود که تا به حال داشتم. نمی‌دانستم این آخرین بازی من نخواهد بود. نیم سال قبل از آن، من با کمال میل پردیس دانشگاه خود را در مونترال پشت سر گذاشته بودم. مدرسه من به این شهرت داشت که باعث می‌شد دانش‌آموزان احساس کنند موفقیت همیشه کمی دور از دسترس است (این یکی از برترین کالج‌های جهان است… و دائماً این واقعیت را یادآور می‌شدیم). من نیاز به استراحت از فشار داشتم. هلند اشاره کرد و در آمستردام آرامشی را که می خواستم پیدا کردم. مطمئناً من چند کلاس جامعه شناسی رفتم، اما در آن شش ماه، کاری که واقعا انجام دادم این بود که برای اولین بار دنیا را دیدم. من وجوه مشترکی را کشف کردم که فرهنگ ها را در بر می گرفت (معلوم شد، همه ما فقط به دنبال کسی هستیم که با آن از Aperol spritz و تلویزیون واقعیت لذت ببریم) و خانواده ای را در دوستانی از مکان هایی پیدا کردم که هرگز نام آنها را نشنیده بودم (اکنون یک کاناپه برای خراب کردن دارم. تقریباً در هر قاره). من عاشق یک شهر شدم، به یک پسر (اسپویل: او هنوز در عکس است)، و با روشی از زندگی که کندتر، شادتر، و به نوعی معنادارتر از هر چیزی بود که می دانستم.

آمستردام

با مصرف داروهای آرام بخش در بیمارستان محلی خود، به پزشکان گفتم که نمی دانم چرا نمی توانم گریه ام را متوقف کنم. دوستان و خانواده دوست داشتنی، رابطه سالم، پول کافی برای پس انداز، معدل خوب در مدرسه داشتم. با این حال افکارم تند می زدند و ضربان قلبم به دنبال آنها تند می زد، مغز و بدنم بارها و بارها به من خیانت می کردند. پس از تجویز مسکن‌ها و داروهای ضدافسردگی بیشتر، یک پزشک توضیح داد که من احتمالاً چیزی به نام شوک فرهنگی معکوس، ناراحتی عاطفی و روانی داشته‌ام که گاهی اوقات در کسانی که از خارج از کشور به خانه بازمی‌گردند، متحمل می‌شوند. او به من گفت که اگرچه این یک تشخیص پزشکی رسمی نیست، اما ممکن است اینطور باشد، زیرا کارکنان مراقبت های بهداشتی این پدیده را بیشتر از آنچه فکر می کنید مشاهده می کنند. (حتی کتابهای کاملی در مورد آن نوشته شده است، از جمله هنر بازگشت به خانه، توسط کریگ استورتی.) من از داشتن نامی برای چیزی که تجربه می کردم بسیار راحت بودم – حتی اگر نام خانوادگی نباشد.

من هرگز آن شب دیشب در آمبولانس نیفتم – اما به زودی در بیمارستان فرود آمدم. برنامه من در کانادا این بود که تابستان در آپارتمان کالجم زندگی کنم و روی برنامه های تحصیلی مقطع کارشناسی ارشد و آمادگی GRE کار کنم. اما به سختی تمرکز کردم و خیلی زود دچار اضطراب و افسردگی شدیدی شدم که مجبور شدم هشت ساعت با والدینم به خانه برگردم. سنگینی غمم را که مثل دمبل روی سینه ام نشسته بود حس می کردم. یادم نمی آمد شاد بودن چه حسی داشت. هر زمان که به خودم اجازه می‌دهم ناامیدی‌ام را تصدیق کنم، وحشت می‌کنم، به سمت نزدیک‌ترین توالت می‌دویدم تا بیفزایم، سپس با عجله به سمت اورژانس می‌روم.

هانا چوب